آماتِراسو



وقتی به ادم های افسرده که همه چیز را خاکستری میبینند و دیگر حتی ته دیگ ماکارونی هم خوشحالشان نمی کند ، نگاه میکنم میبینم مثل آنها نیستم. منظورم این است که من زیاد خوشحال نیستم درست؟ شاید حتی صبح ها چند تا فحش ناموسی هم به زندگی بدهم  درست؟ ولی هنوز وضعم آنقدرها هم وخیم نیست. حداقل نه آنقدر که به ته دیگ ماکارونی نه بگویم.  ولی وقتی به آدم های خوشحال و "هی پسر زندگی هنوز خوشگلیاشو داره" و این هایی که پسوند "جان" را به هرچیزی حتی فلان خر هم اضافه میکنند ، نگاه می کنم ، میبینم مثل آنها هم نیستم. حتی شاید بخواهم روی رنگی رنگی بودن بیش از حدشان بالا بیاورم _ امیدوارم انجمن حمایت از آدم های رنگی رنگی یا همچین چیزی وجود نداشته باشد_ میخواهم بگویم به اندازه آنها هم از زندگی راضی نیستم. و این اعصابم را خورد میکند. میدانم خیرالامور اوسطها و این چیزها. ولی این دلیل نمیشود که همینطوری بمانم ، هم راضی و هم ناراضی بودن چیز گند و مزخرفیست. این همه متناقض بودن. این همه خنثی بودن. این همه فاکین یکنواخت بودن. چند وقتیست به این فکر میکنم که چرا هیچکس از خنثی بودن بیش از اندازه خودکشی نکرده؟ چرا هرکسی که خودکشی کرده افسردگی داشته؟ یک نفر نبوده همینطوری خودکشی کند؟ همینطوری محض این که زندگی اش از یکنواختی دربیاید؟ یا شاید هم بوده ولی چون مثل ون گوگ آدم معروفی نبوده اسمش توی تاریخ ثبت نشده؟ همه این بولشت ها روی مغزم رژه میروند و ساکسیفون میزنند. هی رژه میروند و ساکسیفون میزنند ، هی رژه میروند و ساکسیفون میزنند ، هی رژه هی ساکسیفون ، هی رژه هی ساکسیفون ، هی رژه هی چیزخر. دهن من را باز نکنید. * دستش را روی میز میکوبد و داد میکشد*


وقتی به ادم های افسرده که همه چیز را خاکستری میبینند و دیگر حتی ته دیگ ماکارونی هم خوشحالشان نمی کند ، نگاه میکنم میبینم مثل آنها نیستم. منظورم این است که من زیاد خوشحال نیستم درست؟ شاید حتی صبح ها چند تا فحش ناموسی هم به زندگی بدهم  درست؟ ولی هنوز وضعم آنقدرها هم وخیم نیست. حداقل نه آنقدر که به ته دیگ ماکارونی نه بگویم.  ولی وقتی به آدم های خوشحال و "هی پسر زندگی هنوز خوشگلیاشو داره" و این هایی که پسوند "جان" را به هرچیزی حتی فلان خر هم اضافه میکنند ، نگاه می کنم ، میبینم مثل آنها هم نیستم. حتی شاید بخواهم روی رنگی رنگی بودن بیش از حدشان بالا بیاورم _ امیدوارم انجمن حمایت از آدم های رنگی رنگی یا همچین چیزی وجود نداشته باشد_ میخواهم بگویم به اندازه آنها هم از زندگی راضی نیستم. و این اعصابم را خورد میکند. میدانم خیرالامور اوسطها و این چیزها. ولی این دلیل نمیشود که همینطوری بمانم ، هم راضی و هم ناراضی بودن چیز گند و مزخرفیست. این همه متناقض بودن. این همه خنثی بودن. این همه فاکین یکنواخت بودن. چند وقتیست به این فکر میکنم که چرا هیچکس از خنثی بودن بیش از اندازه خودکشی نکرده؟ چرا هرکسی که خودکشی کرده افسردگی داشته؟ یک نفر نبوده همینطوری خودکشی کند؟ همینطوری محض این که زندگی اش از یکنواختی دربیاید؟ یا شاید هم بوده ولی چون مثل ون گوگ آدم معروفی نبوده اسمش توی تاریخ ثبت نشده؟ همه این بولشت ها روی مغزم رژه میروند و ساکسیفون میزنند. هی رژه میروند و ساکسیفون میزنند ، هی رژه میروند و ساکسیفون میزنند ، هی رژه هی ساکسیفون ، هی رژه هی ساکسیفون ، هی رژه هی.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود رمان فانوس خیال سئو فنی Justin مقاله و پایان نامه حسابداری آموزش دوره های مجازی اخذ مدرک معتبر ملی و بین المللی سالن های صدر و چمران دلـــ تنگــ امام زمان (عج)